سلام دخمل خوشگلم خوبی مامان الهی فدات شم مربای خوشمزم امروز یه روز افتضاح بدی برام بود گلم الان که اینارو واست مینوسم دارم گریه میکنم من فک میکردم امروز بهترین روز برام خواهد شد ولی این طور که میخواستم نشد چون هم بابامحمدرضا میخواست بیاد هم میخواستم بیام تو کوچولو رو ببینم صبح زود حدودا ساعت 6بابا به گوشیم زنگ زد که بیا پایین من رسیدم آخه خونه ی ما یه طبقه پایین خونه ی مامان بابا ایناست ومن هر سه شنبه شب به خونه اونا میرم تا صبح بابایی بیاد بریم پایین خونه ی خودمون خلاصه وقتی رفتیم خونه ی خودمون بابایی گفت خستم ومنم گفتم آره بیا زود بخوابیم چون صبح باید 11ونیم بریم سونو وقت داریم خلاصه خوابیدیم من به خاطر اینکه خیلی خوشحال ...